از بالا به پایین

دهنگ


بچه كه بوديم خيلي هواي همو داشتيم دستامون توي دست هم بود توي يه نيمكت درس ميخونديم اما خيلي زود اين شوق از سرمون پريد؛يه روز كه رفته بوديم لب حوض ،بچه ها هي بالا پايين مي پريدن،همه خوشحال بودن...بعضي ها دوست نداشتن بيان بالاي حوض اما دوستم حتي يه بار هم پايين نپريد.از بايين دستمو براش دراز كرده بودم:بپر خودم ميگيرمت.
توي چشماش چيز عجيبي برق ميزد
بهم نگاه كرد: من نمي پرم... من دوست ندارم بيام پايين.
از اون روز به بعد اون هميشه دوست داشت بالا بمونه،خودشو ازم جدا ميكرد.حتي جواب سلاممو با سر سنگيني ميداد.احساس كوچك شدن ديگه برام قابل تحمل نبود.تصميم گرفتم ديگه نرم دنبالش.ديگه دوستيمونو تموم كنم.اون خيلي زودتر از من اين تصميمو گرفته بود.اين من بودم كه اذيت ميشدم،شايد الكي به فردا دلخوش بودم....اينجور شد كه تصميم گرفتم ديكه كم نيارم.سعي كردم خودمو بكشم بالا.به خودم ميگفتم شايد اينجوري بتونم خودمو بهش نزديك كنم.وقتي از بالا به ديگران نگاه ميكردم حس غرور تمام وجودمو  در برميگرفت من برتر از ديگران بودم،اين حس اونقدر هوس انگيز بود كه بارها مايل بودم تجربه اش كنم.نحوه ي راه رفتنم،لباس پوشيدنم،آداب و معاشرتم كلي تغيير كرد.نميدونيد چه كيفي داره وقتي همه به تو نگاه ميكنن و....سرتونو درد نيارم  خيلي زود متوجه شدم دارم اطرافيانم رو از دست ميدم.و اين واقعه زماني آشكارتر شد كه براي مدتي مريض شده بودم اون موقع كسي به ديدنم نيومد و ازم سراغي نگرفت...قلبم خيلي شكست،براي لحظه اي از خودم متنفر شدم و زار زار شروع به گريستن كردم.بعد از اون،ديگه تصميمو گرفتم:من زميني ام.
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 13 شهريور 1391برچسب:,ساعتتوسط حلف الفضول | |